نویسه جدید وبلاگ

متن نویسه...




اولین پست

متن نویسه...

در همین حین که لحظه دیدارم و خانه خدا رو توصیف میکردم٬ متوجه شدم چشمان معلم خیس شده. دیگه نمیتونست جلوی اشکهاش رو بگیره.
پیش خودم گفتم: "با این انشای اشک درآر حتما دماغ محسن رو به خاک میمالم."
انشام تموم شد و یک بیست خوشگل رفت تو دفترم.
نوبت انشای محسن شد. اما نمیدونم چرا محسن دوست نداشت انشاش رو بخونه. با اصرار من و بقیه بچه ها بالاخره قبول کرد و رفت پای تخته و شروع کرد به خوندن.






گزارش تخلف
بعدی