یکی بیاید مرا تحویل بگیرد!
دیگر تمام شد. این طناب میتواند به همه بی توجهیها٬ ناسپاسیهای شما مردم پایان دهد. این طناب٬ با روبان قرمز روی آن میتواند متنبهتان کند٬ به خودتان بیاورد و حقتان را کف دستتان بگذارد. شما٬ نه حالا٬ هفتاد سال دیگر هم هنر نمیفهمید٬ ذوق و احساس پیدا نمیکنید٬ حتی به اولین پلههای عشق و شعر و شعور نمیرسید. من چه کار ماند که نکردم برای طرح و شناسایی خودم؟
درست مثل پیغمبری که رسالتش تبلیغ باشد -البته برای خودش- شب و روز زحمت کشیدم٬ خون دل خوردم و از قریحه و استعدادم مایه گذاشتم. اما چه شد؟ کدامتان فهمیدید که با چه گوهر بینظیری زندگی میکنید؟ کدامتان دریافتید که چه معدن بیهمانندی را در کنار خود دارید؟
من درست مثل محمولهای ارزشمند بودم -و هستم- که بدون قید نام و نشان گیرنده برای این دنیا پست شده باشد. وقتی نام و نشان گیرنده بر روی محمولهای قید نمیشود٬ یعنی همه باید تحویل بگیرند٬ اما کدامتان آنطور که شایسته چنین محمولهای است با آن برخورد کردید؟ چقدر گفتم قدر مرا بدانید؟ با چه زبانهایی گفتم بیایید مرا تحویل بگیرید؟ گـــــرفتید؟
نگرفتید. حالا بچشید درد هجران مرا و بکشید غم فقدان مرا. (عجب نثر مسجعی! کاش آن را یکجایی استفاده کرده بودم.)
آن از پدرم که همیشه کار آزاد را بهتر از شعر آزاد تلقی میکرد و این هم از زنم که همواره نان را بر شعرهای نغز و آبدار ترجیح میدهد. همین دیروز وقتی که به او گفتم:«یک شعر تازه گفتهام»٬ جواب داد:«گوشت تازه اگر بتوانی پیدا کنی خیلی بهتر است.»
باید قبول کرد که هیچکس برای آدم٬ مادر نمیشود٬ تا وقتی که او زنده بود٬ هیچ وقت حس تنهایی و غربت٬ با این شدت به سراغم نمیآمد. او اگرچه سواد نداشت٬ اما مرا و شعرهای مرا درک میکرد. نشد که من شعری برایش بخوانم و او از ذوق و استعداد و قریحه مادرزادیام تعریف نکند.
چه میشد اگر شما مردم هم یک هزارم مادر من٬ شعور و احساس میداشتید؟!
من شما را نمیبخشم٬ من از شما نمیگذرم٬ همین شما بودید که گفتید: «مادرت هم چون سواد ندارد شعرهای تو را میپسندد.»
این اقدام تاریخی من صرفا به منظور تنبیه مردمی صورت میگیرد که نتوانستند یک استعداد هنری٬ یک چهره درخشان عالم فرهنگ و ادب را درک کنند و قدر بدانند.
میخواستم این حرفهای وصیت مانند را بر روی کاغذ بیاورم اما برای اینکه مثل نوشته های دیگرم به بلای بیاعتنایی مبتلا نشود٬ بر روی نوار ضبطشان میکنم تا شاید به عنوان آخرین حرفهای یک شاعر٬ مورد توجه مردم قرار بگیرد.
آهای مردم! من هر کاری که لازم بود برای جلب توجه و اعتنای شما کردم٬ اما شما به هیچ صراطی مستقیم نشدید.
پای شعرهایم را با لطایفالحیلی به مطبوعات باز کردم اما یک نفر نیامد به من بگوید که احسنت! احسنت و آفرین پیشکش! یک نفر نیامد به من بگوید که فلان فلان شده این چه شعری است که تو چاپ کردهای؟! تا من بفهمم که لااقل یک نفر شعرم را خوانده٬ همین قدر دلم خوش شود به اینکه شعرم خوانده شده؛ ولی نیامد٬ هیچکس زنگ خانهمان را به صدا درنیاورد٬ هیچکس بر سر چهارراه جلویم را نگرفت٬ هیچکس در تاکسی و اتوبوس کنارم ننشست که از شعرم حرفی بزند.
تریبون شبهای شعر به سادگی نصیب کسی نمیشد. از همه چیز خودم مایه گذاشتم تا چند دقیقه از تریبون شبهای متعدد شعر را به خودم اختصاص دهم. به من به قدر یک شعر فرصت دادند اما من٬ چشم غرههای برگزار کنندگان را به جان خریدم و پنج شعر پشت سر هم خواندم ولی صدای یک احسنت٬ یک آفرین٬ یک بهبه٬ یک چهچه خشک و خالی هم از جمعیت برنخاست. بعد از اتمام برنامه هم یک ساعت تمام در اطراف سالن قدم زدم اما یک نفر نیامد بگوید: «دست ذوق شما درد نکند٬ قریحهتان خسته نباشد.»
یا لا اقل یک مشت فحش آبدار نثارم کند.
حالا از من که گذشت٬ من گردنم در دست این طناب و پایم لب گور است٬ من چهار پایه را که بیاندازم٬ رفتهام. برای خودتان میگویم: شما ملت با این وضع به هیچ جا نمیرسید!
ملتی که ذخایرش را قدر نشناسد٬ هنرمندانش را تحویل نگیرد٬ به درد زبالهدان تاریخ میخورد. گریه نمیکنم٬ ولی وجدان و انصاف و رحم و شفقت٬ اقتضا میکرد که مرا تحویل بگیرید. من درباره آنچه مربوط به خودم بود کوتاهی نکردم٬ هرچه قصور و تقصیر بود از جانب شما بود.
من حتی به خاطر توجه شما وارد سیاست هم شدم٬ ریش پرفسوری هم گذاشتم٬ عینک هم زدم ولی باز هم شکا تحویلم نگرفتید.
من ذله شدم از دست شما مردم هنر نشناس شعر نفهم!
اهل محله باید یادشان باشد٬ من برای اینکه لطافت احساساتم را به شما ثابت کنم٬ سه ماه تمام هر روز با یک شاخه گل میخک در خیابانهای محل قدم زدم٬ به غروب خورشید خیره شدم٬ از مناظر زیبا٬ به وضوح هر چه تمامتر٬ لذت بردم٬ دست دو نابینا و سه پیرزن را گرفتم و به آن سمت خیابان بردم٬ اما هیچکس٬ رقّت احساسات مرا تحسین نکرد. هیچکس به این همه لطافت آفرین نگفت.
من حتی یکبار بر صفحه تلویزیون هم ظاهر شدم اما پس از آن هم کیفیت سلام و علیک هیچکس در محل تغییر نکرد. بچهها دورم جمع نشدند و از من سوال نکردند و امضاء نخواستند٬ در برخورد و قیمت بقال سر کوچهمان هم هیچ تغییری حاصل نشد. برای جلب توجه شما دیگر چه کار مانده بود که من نکرده باشم.
شعر نو و سپید و آزاد میگفتم٬ دیدم که بعضیتان شعر کهن بیشتر میپسندید٬ خودم را چلاندم و شعر کهن هم گفتم٬ هیچ معجزهای رخ نداد. حتب مجبور شدم برای تزریق تخیل بیشتر به اشعارم٬ به خودم مواد مخدر تزریق کنم. حالات خوشی دست داد اما هیچ تفاوت فاحشی در برخورد شما پدید نیامد. من در مورد اعتیادم هم شما را مسئول میدانم٬ چه اگر پیش از آن تحویلم گرفته بودید٬ من هیچ گاه قدم به این وادی خطرناک نمیگذاشتم و اکنون به این خماری زودرس مبتلا نمیشدم. همه چیز در این جامعه بسیج شد تا مرا قدم به قدم به وادی هلاکت نزدیکتر کند.(راستی هفته بسیج مبارک)
دیروز با یکی از شعرایی که مثل من به درد بیاعتنایی مبتلا نبود٬ درد دل میکردم و این غمهای بزرگ عالم بشری و غربتهای فرهنگی و ادبی را برایش میشکافتم. هنوز حرفهای دردآکندهام به انتها نرسیده بود که گفت:
«به نظر من آخرین غزل تو٬ زیباترین غزل توست. »
و من ذوق زده پرسیدم: «کدام غزل؟»
و در کمال بیاعتنایی پاسخ داد: «غزل خداحافظی.»
و خندید.
و من تا خود صبح گریه کردم از این همه بیتوجهی٬ ناسپاسی و قدر ناشناسی.
چیزی به پایان نوار نمانده٬ من هم حوصله اینکه طناب را از گردنم در بیاورم٬ از چهارپایه پایین بیایم و طرف دیگر نوار را بگذارم٬ ندارم. راستش حرف زیادی هم برای گفتن نمانده حرف آخر من این است که شما مردم قاتل منید٬ میخواهید گردن بگیرید٬ میخواهید نگیرید ولی من شما را مسئول مستقیم مرگ خودم میشمرم.
الان من اگر این چهارپایه را کنار بزنم٬ این طناب٬ با کار هنری روی آن بر گردنم چفت شود٬ سرم به یک طرف بیفتد و پاهایم در هوا مثل آونگ تکان تکان بخورد٬ صورتم کبود شود و زبانم از دهانم بیرون بماند٬ هیچ کس جز شما مردم نباید خودش را شماتت کند.
البته این منظره٬ منظره وحشت آوری است٬ تصورش هم به دل آدم هول میاندازد٬ دهان آدم را میخشکاند٬ دست و پایم هم آرام آرام دارد ارتعاش پیدا میکند٬ ضربان قلبم بیجهت تشدید میشود.
فکر میکنم تصمیم خودکشی قدری عجولانه اتخاذ شده باشد٬ من باید به شما مردم باز هم فرصتمیدادم٬ بله٬ باید به شما فرصت بدهم٬ یک فرصت حداقل سه ماهه.تا آدم اتمام حجت نکرده نباید دست به این کارهای خطرناک بزند٬ زندگی لحظات شیرینی هم دارد که آدم نباید نادیدهشان بگیرد٬ بله٬ نه٬ من شهامت خودکشی را دارم٬ این فقط فرصتی است که میخواهم به مردم بدهم تا آدم بشوند٬ تا ذوق و شعور و احساس پیدا کنند٬ ولی این لرزش پاهایم بیجهت چهارپایه را میلرزاند. باید زودتر طناب را از گردنم باز کنم٬ اگر چهارپایه خدای نکرده از زیر پایم... آهای! چهارپایه! تو هم زیر پای مرا... خا... لی... .
سید مهدی شجاعی