مشورت خرانه

یکی بود یکی نبود.

آورده اند که در روزگارانی نه در دور دست مردی روستایی بود که الاغ و گاو خود را در یک طویله می‌بست. خر را برای سواری نگاه میداشت اما گاو را به صحرا می‌برد و به خیش می‌بست و زمین شخم میزد و در وقت خرمن کوبی هم گاو را به خرمن کوب می‌بست و وی را به کار وامی‌داشت.

                

 یک روز که گاو بسی خسته بودندی و به خانه آمدندی مدام با خود سخن میگفت و غرولند کردندی.

خر او را پرسید: « هان؟ باز چه مرگته؟ چرا ناراحتی؟ »

گاو فرمود: « خاک بر سر خرت کنن که هیچ وقت نفهمیدی دردم چیه. ما گاوها خیلی از شما بدبخت‌تریم.»

خر گفت: « اگر تو بار می‌بری٬ خوب منم بار می‌برم. فرقی با هم نداریم که. »

گاو فرمود: « چرا٬ خیلی هم فرق داریم. از خر توقع دارن فقط بار ببره و سواری بده ولی من باید زمین شخم بزنم٬ موقع خرمن کوبی چرخ خرمن کوبی هم بگردونم٬ چرخ عصاری رو هم بچرخونم٬ شیر هم بدم٬ تازه آخر هم سروکارم به قصاب میافته. همین امروز از بس زمین شخم زدم تموم پهلوهام از فشار گاو آهن درد میکنه. آخه من چه گناهی کردم که اینطوری گرفتار شدم. »

خر که حیوان دلرحمی بود قدمی جلوتر نهاد و سر گاو را نوازشی نمود و با عطوفت منحصر به فردش گفت: « حق با توئه٬ تو راست میگی. میخوای یه کاری یادت بدم که از این به بعد فقط بخوری و بخوابی؟»

گاو پس از اندکی تامل با چهره ای عجزبار گفت: « نمیدونم والا٬ آخه تو خیلی خری٬ میترسم یه کاری بگی بکنم که وضعم بدتر شه. »

خر با عصبانیت همی گفت: « نه داداش٬ این وصله ها به ما نمی‌چسبه٬ درسته که من خرم ولی الاغ که نیستم. »

جناب گاو که از سوتی خر به حالت تبسم درآمده بود لب خود را برچید و گفت: « بله٬ خوب حالا میگی چه غلطی بکنم من؟ »

خر نزدیکتر رفت و به گوش گاو گفت: «تو هرچی بهتر کار کنی اینا از تو بیشتر کار میکشن. به نظر من تو باید خودتو به مریضی بزنی و آه و ناله کنی و از طویله بیرون نری. اینا که به زور نمیتونن از کسی کار بکشن.»

گاو سری تکان داد و فرمود: «ایول٬ ایول٬ با تمام نفهمیت اینو خوب فهمیدی.»

روز موعود فرا رسیدندی و گاو به پهلو بر زمین دراز کشیدندی و فغان از نهان سر دادندی و هر چه دهقان زور زدندی تا وی را از طویله بیرون کردندی٬ نتوانستندی.
الاغ چشمکی به سوی گاو روانه کرد و با ناز و قر گفت: « برو حالشو ببر!!! »
پس از دقایقی دهقان به طویله برگشت و چون نتوانسته بود گاو دیگری پیدا کند افسار را به گردن الاغ بست و وی را با خود به صحرا برد. به زور تازیانه و کتک جای خالی گاو را با الاغ تکمیل کرد.

الاغ همی شخم میزد و با خود میگفت: « آبت نبود٬ نونت نبود٬ نصیحت کردنت چی بود.»

هر وقت که یاد گاو می‌افتاد از کار باز می‌ایستاد و به خود فحش میداد. سپس با ترکه ای که دهقان به باسنش میزد دوباره به کار ادامه میداد.

روز با تمام سختیهایش سپری شد و هردو روانه خانه شدند. فی الطریق الاغ با خود نقشه میکشید که چگونه فردا گاو را به جای خودش روانه صحرا کند.

الاغ با حیلت بسیار در طویله گشود و بدان شد. کوفتگی تن را به زیر عر عر مستانه‌اش پنهان نمود و گفت: « آخ که چه کیفی داره زمین شخم زدن. هیش کی نمیتونه مثل من زمین شخم بزنه. به جان خودم تو خیلی خری که از شخم زدن بدت میاد.»

گاو فرمود: « خوب حالا چه خبر بود؟»

الاغ همی پاسخ گفت: «به جان عزیزت امروز همش ذکر خیر تو بود. دهقان به اکبر قصاب میگفت که بیچاره گاوم مریض شده قبل از این که حروم بشه بیا بکشش.»

گاو گفت: « از اون اول هم میدونستم نباید به حرفای الاغ بیشعوری مثل تو گوش کنم.»

خر گفت: « زرشک!!! حالا بیا و خوبی کن. اصلا تقصیر منه که مجانی میام با تو مشاوره میکنم.»

گاو گفت: « همین یه روز استراحت کافیه. درد خیش و خرمن کوب خیلی بهتر از چاقوی قصابه. از فردا خودم میرم صحرا.»

نشان به آن نشانی که فردا صبح مرد روستایی گاو را به صحرا برد و فرزندش را دستور همی داد که یک خیش هم تو بردار و با این خر کار کن. یک تکه چوب هم بردار تا به فکر تنبلی نیفتد.

بالا رفتیم ماست بود            قصه ما راست بود

پایین اومدیم دوغ بود           این زندگی دروغ بود

حکایت ۱۰۷ نفحة الیمن(فقط و فقط با اندکی تصرف)
گزارش تخلف
بعدی