آرزوی کوچک (زلزله بم)
شب، قبل از خواب٬ پیش خودم گفتم: کار که از محکم کاری عیب نمیکنه. یک آرزوی خنده دار کردم. آرزو کردم که ایشاالله فردا زلزله بیاد و تمام وسایل مدرسه ام بره زیر آوار تا واسه همیشه از شرشون راحت شم. مثل همیشه یک حمد و یک قل هو الله خوندم و خوابیدم.
خودم هم باورم نمیشد که خدا اینقدر منو دوست داشته باشه. این اولین بار بود که آرزوم به این زودی برآورده میشد. اون روز زلزله اومد و من به خواستهام رسیدم و همون طور که خواسته بودم کیف و کتابهام رفت زیر یک خروار خاک. ولی یک عمر دارم حسرت میخورم که ای کاش کیفم رو زیر تخت مامان و بابا قایم نمیکردم.
دلنوشت بازماندهای از زمین لرزه بم