آرزوی کوچک (زلزله بم)

یک خودکار آبی و یک خودکار قرمز، مداد سیاهی که خیلی وقت بود تراشیده نشده بود و خطکشی ۲۰ سانتی با عددهای کمرنگ، همه توی کیفم بود. کیفم رو توی اتاق مخفی کردم تا شاید بتونم گم شدن کیفم رو بهونه کنم و فردا نرم مدرسه. آخه دیگه نمی‌دونستم با چه رویی باید تو چشم‌های خانم کمالی نگاه کنم و بگم: ببخشید... دوباره مشق‌هام رو ننوشتم...!!!

شب، قبل از خواب٬ پیش خودم گفتم: کار که از محکم کاری عیب نمیکنه. یک آرزوی خنده دار کردم. آرزو کردم که ایشاالله فردا زلزله بیاد و تمام وسایل مدرسه ام بره زیر آوار تا واسه همیشه از شرشون راحت شم. مثل همیشه یک حمد و یک قل هو الله خوندم و خوابیدم.

خودم هم باورم نمی‌شد که خدا اینقدر منو دوست داشته باشه. این اولین بار بود که آرزوم به این زودی برآورده می‌شد. اون روز زلزله اومد و من به خواسته‌ام رسیدم و همون طور که خواسته بودم کیف و کتابهام رفت زیر یک خروار خاک. ولی یک عمر دارم حسرت میخورم که ای کاش کیفم رو زیر تخت مامان و بابا قایم نمی‌کردم.

دلنوشت بازمانده‌ای از زمین لرزه بم 

گزارش تخلف
بعدی